قاب زنده
ابراهیم و من، همسن و سال بودیم. او البته در دبیرستانی دیگر بود اما به واسطه پسرخاله شهیدش (علیرضا مهدوی) که بزرگِ حلقهِ شهید حکمت بود به این جمع در آمده بود. از همان آغاز، به رغم بقیه که رسمی و اتو کشیده بودیم، رها و بی غل و غش بود و ناگفته پیداست جمع ما را با همین صفایش رنگی دیگر میبخشید.
آشنایی ما به قبلتر بر میگشت: حزب جمهوری اسلامی مشهد. من و سایر دوستان آن حلقه، در واحد دانشآموزی بودیم و او در واحد نوار کار میکرد. ممکن است تعجب کنید واحد نوار! بله، یکی از وجوه کادرسازی در سالهای پایانی دهه ۵۰ و آغاز دهه ۶۰، امانتگیری و گوشکردن نوارهای تشکیلاتی بود. عمدتا سلسله درسها و سخنرانیهای شهید بهشتی و شهید باهنر و سایر موسسان حزب برای آشنایی با مواضع.
پدرش از نسخه شناسان کم نظیر بود، یک روحانی با سلوکی متفاوت : زمینی، اجتماعی و اخلاقی، با استخارههای نقطهزن! روحش شاد. ابراهیم تقریبا همیشه جبهه بود و کمتر از ۱۷-۱۶ سال داشت که جراحتی جدی برداشت و اگر مسیری طولانی را با آن حال نیمه جان، شنا نکرده بود زنده نمیماند. بخشی از عصب های فک و دهانش قطع شده بود و تا مدتها وقتی چیزی میخورد،..