آفرینشی با گذار از مرز خودکشی

هر مکانی به تعبیر فلاسفه مقتضیات خودش را دارد. مقتضای چنین محیط هایی هم از جمله خواندن کتاب و دیدن فیلم است. در حال خواندن کتاب خانه خوبرویان خفته هستم. سوای تعریف و تمجیدهایی که از گابریل گارسیا مارکز و یوکیو میشیما در پشت جلد کتاب آمده است،‌ سوای جوایزی که به نویسنده تعلق گرفته،‌ و سوای ترجمه نه چندان خوب، بی تردید از شایسته ترین داستان هایی است که خواندهام. داستانی که شاید اگر وضعیت فاجعه بار ادبیات ایران نبود و حتم نداشتم حتی در صورت بوجود آوردن مشابه آن‌، درگیر داوری سطحی و باطل خواهد شد، دوست داشتم حالا که نویسنده اش نبوده ام، حداقل باز آفریننده اش باشم. سعی کنم مشابه آن چیزی بوجود بیاورم. برای یک نویسنده این تمایل فقط زمانی دست می دهد به معنی واقعی شیفته شده باشد.
متاسفانه کتاب را با پیش زمینه ذهنی یک کتاب متفاوت آغاز کردم. بی تردید کتابی که گابریل گارسیا مارکز بگوید آرزو داشته نویسنده اش باشد، سبب ساز یک بیش زمینه بسیار قوی خواهد بود. به مرور ذهنم از بیش زمینه رهایی یافت ( تا حدی) و توانستم در قضاوت آزادتر عمل کنم ( تا حدی)‌ و البته با رسیدن به فصل سوم، شاید بدون اینکه اسیر هر..

هر مکانی به تعبیر فلاسفه مقتضیات خودش را دارد. مقتضای چنین محیط هایی هم از جمله خواندن کتاب و دیدن فیلم است. در حال خواندن کتاب خانه خوبرویان خفته هستم. سوای تعریف و تمجیدهایی که از گابریل گارسیا مارکز و یوکیو میشیما در پشت جلد کتاب آمده است،‌ سوای جوایزی که به نویسنده تعلق گرفته،‌ و سوای ترجمه نه چندان خوب، بی تردید از شایسته ترین داستان هایی است که خواندهام. داستانی که شاید اگر وضعیت فاجعه بار ادبیات ایران نبود و حتم نداشتم حتی در صورت بوجود آوردن مشابه آن‌، درگیر داوری سطحی و باطل خواهد شد، دوست داشتم حالا که نویسنده اش نبوده ام، حداقل باز آفریننده اش باشم. سعی کنم مشابه آن چیزی بوجود بیاورم. برای یک نویسنده این تمایل فقط زمانی دست می دهد به معنی واقعی شیفته شده باشد.

متاسفانه کتاب را با پیش زمینه ذهنی یک کتاب متفاوت آغاز کردم. بی تردید کتابی که گابریل گارسیا مارکز بگوید آرزو داشته نویسنده اش باشد، سبب ساز یک بیش زمینه بسیار قوی خواهد بود. به مرور ذهنم از بیش زمینه رهایی یافت ( تا حدی) و توانستم در قضاوت آزادتر عمل کنم ( تا حدی)‌ و البته با رسیدن به فصل سوم، شاید بدون اینکه اسیر هرنوع بیش قضاوت باشم،‌ برمبنای قضاوت شخصی و تا حد امکان مستقل، تصدیق نمایم که به معنی واقعی استادانه و مینیاتوری نوشته شده است. کتاب حادثه محوری نیست. چندان هم واکاوی شخصیت نمی کند (‌بر خلاف آنچه یوکیو میشیما ادعا کرده است – خوب قرار شد در قضاوت آزاد باشم). این دو مرا آنچنان که باید مجذوب نکرد. آنچه برایم به نهایت جذاب بود،‌ همان مینیاتوریسم پرداخت بود و البته لطافت نوشتار که احساس را بیش از عقل تحریک می کرد. شاید اگر به دیده یک منتقد افراطی طرفدار اقتصاد کلام و روایت عینی همینگوی که همواره شیفته ام کرده، نگاه می کردم البته از نوسان های مدام کتاب به درون و بیرون شخصیت ایراد می گرفتم اما این فقط مربوط به فصل اول بود (‌که اتقاقا از جهاتی درخشان ترین فصل کتاب هم محسوب می شود). به مرور،‌ حوادث ناچیز ولی گیرای کتاب روی من اثر گذاشت و با حسّ رقیق شده همدردی با مرد سالخورده مشرف به موت در آمیخت و عواطفم را سخت درگیر کرد. فکر می کنم مارکز هم در دلبرکان غمگین من،‌ خواسته از چنین حال و هوایی تبعیت کند. موفق هم بوده است. نمی شود در مقام مقایسه گفت نوشته کاواباتا به معنی انتزاعی کلام چیز دیگری است. شاید عده زیادی نوشته مارکز را ترجیح بدهند. بی تردید خوب رقابت کرده است اما حالا که فکرش را می کنم،‌ نویسنده ژاپنی،‌ واقعا شایسته کار کرده. ضمن اینکه بر خلاف مارکز، او الگوی شایسته ای مانند خانه خوبرویان خفته نداشته تا مجذوب آن بشود و در عین حال از آن بیاموزد.

تمرکز بر درونیات یک سالخورده مشرف به موت،‌ با انبوهی از خاطرات دردآلود و حسرت بار، فضای هوشمندانه ای برای کشف و شهودهای ناب در بطن و متن زندگی یک مرد می آفریند. مردی که غرایز حیوانی خود را به فراموشی سپرده است، در مواجهه با زیبایی و دل انگیزی یک دختر زیبای خفته، تنها می تواند به اغنای روان خویش بپردازد و این اغنا چندان هم بدون اندوه و درد نخواهد بود. مجالی مناسب برای رسوخ در جوهره ای ناشناخته که غرایز نفسانی نمودی بیرونی از آن است. جوهره ای که ممکن است با نمود خود،‌ فاصله ماهوی داشته باشد. فکر می کنم چنین سیاحتی تنها در دنیای مردان سالخورده ممکن است. آن هایی که از ترکیب غریب نیروی شهوانی و جوهره انسانی، بخش اول را به کل از دست داده اند و در مقابل بر قوّت و غنای بخش دوم به طور کامل افزوده اند. آیا روان در تسخیر جسم است یا هم سو با آن حرکت می کند و تنها منتظر زمان مناسبی است که جسمانیت به خواب رود ( همچون خوبروی خفته) تا مجال نمود شایسته بیابد؟ خوب این ها سوالاتی است که بعد از خواندن نوشته کاواباتا به ذهن می رسد. بعید می دانم کسی برای ان جوابی بیدا کرده باشد. روان شناسی هنوز مکانیکی تر از آن وجود آدمی را جستجو می کند که شایسته چنین وجود بیچیده و سراسر رمز و رازی باشد. اما چقدر عالی است که نویسنده با استفاده از یک فضای بسته و کنار هم قرار دادن دو وجه وجود یک پیرمرد ( وجه خواب و وجه بیدار) به طرح غیر مستقیم چنین سوالاتی برداخته است. سوالاتی که از بدو خلقت آدمیزاد وجود داشته منتها هیچگاه پاسخ شایسته ای بدان ها داده نشده. حداقل در علوم طبیعی و علوم انسانی که چنین است. ضمن اینکه وجه به اصطلاح اخلاقی و قوانین برخاسته از آن، هیچ گاه اجازه نمی دهد چنین سوالاتی به طور علنی و به اصطلاح امروزی ها، باز،‌ مطرح شود. انگار که با طرح این قسم سوالات،‌ در ذهن خود به نوعی عمل منافی عفت دست زده باشی.

این که می گویند نویسندگان ژاپنی بیشترین آمار خودکشی را دارند،‌ خیلی هم چیز غریبی نباید باشد. این گونه ممزوج کردن مستندهای دقیق در رویاهای وهم گونه و ساختن مجموعه ای یکدست فشار وحشتناکی به ذهن می آورد.‌ می بایست مثل نقاش های مینیاتور یا سرایندگان هایکو یا شمشیرزنان ژاپنی با دقت و حوصله افراطی پیش بروی و بدانی که اولین اشتباه آخرین اشتباه است. تا اینجا که بیش رفته ام در خاطره سازی و سیر حوادث پوشیده با لفاف شاعرانه داستان،‌خللی ندیده ام. امیدوارم تا آخر هم چنین باشد. فکر می کنم اگر بر فرض محال خودم نویسنده کتاب بودم،‌ همین سه فصل کافی بود که اعصابم را تا مرز خودکشی تحریک کند. خوشحالم که کاواباتا در حین خلق خانه خوبرویان خفته خودکشی نکرد و کار را به اتمام رسانید. هرچند البته قدر مسلم بارها به این حقیقت دردناک معترف شده که با هر حرکت رو به جلو،‌ در هم تنیدن خاطرات ( به قول امروزی ها کولاژ کردن وقایع)، بیش از بیش دشوار می شود و حفظ وجه شاعرانگی به این مجموعه در معنی نامتجانس نیاز به دقت و صرف وقتی بیش از حد دارد. انگار که در یک باغ میوه نشسته باشی و پاییز باشد و بخواهی ریزش برگ از درختان را توصیف کنی. برگ های زرد و ارغوانی و قرمز و سبزی که در هم تنیده می ریزند ولی همه با هم نوعی رابطه ناگسستنی و خدشه ناپذیر دارند. شاید عقلت به تو بگوید که این ها همه نوعی بازی طبیعت است و ارتباطی میان ریزش برگ های رنگارنگ نیست اما حس چیز دیگری می گوید. اینکه اگر قرار است نقاش این صحنه باشی می بایست یک کلیّت مرموز را بوجود بیاوری. یک کل گیرا که در آن، افتادن هر برگ با برگ دیگر مرتبط باشد و این ارتباط، زاینده همان کلیّت موهوم محسوب گردد. آنچه از شکل گیری مرموز ولی تاثیرگذار یک حس ناب خدشه نابذیر پدید آید، و صاف و بی انحنا،‌ مثل تیری که از کمان رها شده باشد،‌ از چشم بگذرد و به قلب بنشیند. شاید تنها نقاش ها و البته تیراندازهای حرفه ای بدانند که این کار چقدر دشوار است و اگر موفق به آفریدن چنین نقش و چنین تیراندازی ای شوند چقدر می بایست به خود ببالند.

چند روز قبل، کتاب را به رسم دوستی،‌ به خانم جوانی دادم که تازه خواندن داستان را شروع کرده بود. خواهش کردم که با آرامش و تانی بخواند. او هم به شرط اینکه ماجرای کتاب را برایش تعریف نکنم قبول کرد. ساعتی قبل تماس گرفت و گفت به نیمه کتاب رسیده است. گفت که کتاب خوبی است و البته نویسنده خیلی خوب جزییات را توصیف کرده است. ضمن اینکه آدم هرچه جلوتر می رود بیشتر مشتاق می شود بداند نهایت چه خواهد شد. باز هم تاکید کرد که انتهای داستان را برایش نگویم چون مشتاق است که خودش بخواند. خوب البته قضاوت هوشمندانه ای بود. اما آنچه خیال مرا راحت کرد،‌ سوای جنبه داستانی و انتظار آفرینی که البته لازمه هر داستان گیرایی است که تا کنون نوشته شده و لابد از این بعد هم نوشته خواهد شد،‌ همان جمله ای بود که ساده و صریح ادا کرده بود. اینکه نویسنده خیلی خوب جزییات را توصیف کرده است. اینکه آیا من و خانم جوان در تفسیر عبارت نه چندان گویای جزییات با هم اتفاق نظر داشته باشیم یا نه، می تواند محل بحث باشد اما حتی اگر منظور او وجه درونی و به عبارتی روح گیرای حاکم بر کتاب نباشد و بلکه به دقت نویسنده در برداخت هر صحنه و تراش خوردگی داستان تاکید داشته باشد، به هیچ عنوان ناامید کننده نیست. فکر می کنم منظور من هم،‌ با توجه به آنچه توضیح دادم، کمابیش همین بوده است. ‌گیرم که در برداشت خود از جزیی نگری و ریزبینی اختلاف داشته باشیم. به هرحال هردو معترف بوده ایم که با دقت و تراش افراطی نگاشته شده است و اگر با دید مشترک از بسیاری ابعاد بگذریم و روی این نقطه به اشتراک برسیم، باید اقرار کنیم که حداقل از این نظر اثری براستی متمایز است.