آقای پوراحمد دست شما روی نبض ما بود

قصه‌ای بگوید که خودمان را می‌توانستیم در آن ببینیم، بچه‌ای که در آن حوض و حیاط و خانه کاه‌گلی حیاتی و مماتی مثل ما داشت، ما و آن معلم‌هایی که سخت می‌گرفتند، آن آدم بزرگ‌هایی که درکی از ما نداشتند را می‌دیدیم و فکر نمی‌کردیم که در دنیا تنهاییم، مجید و قصه‌هایش هم مثل ماست. او هم دربه‌در دنبال کتابی است، سودای ساختن فیلمی کوتاه با دوربین سوپر هشتی را دارد و می‌خواهد داستانی بنویسد یا چیزی بسازد و به سدها و موانعی برمی‌خورد که فرصت‌ها را می‌گیرد و می‌سوزاند، معلم‌ها و ساختار آموزشی از ما می‌خواست کتاب‌ها را حفظ کنیم، در حدودوثغور تعریف‌شده و قراردادها بمانیم، اما مجید با همراهی مادربزرگ خودآموز یاد گرفته بود چطور موانع را دور بزند حتی اگر سر آخر از این ساختار شکست خورده و ناکام بماند.
یک دهه بعد وقتی‌که نوبت جوانی به ما رسید، قصه‌ای هم‌نفس با ما را روایت کرد، فیلمی که شخصیت اصلی آن درگیر و اسیر حال‌وروز ما بود چیزی گریبانش را گرفته بود که یقه ما را. قصه‌ای شخصی که بر اساس تجربه شخصی‌اش (پوراحمد) شکل گرفته بود اما پیوندی جدی با بخش بزرگی از جامعه‌ای داشت که در حال بالغ شدن بود. آن شخصیت ا..

قصه‌ای بگوید که خودمان را می‌توانستیم در آن ببینیم، بچه‌ای که در آن حوض و حیاط و خانه کاه‌گلی حیاتی و مماتی مثل ما داشت، ما و آن معلم‌هایی که سخت می‌گرفتند، آن آدم بزرگ‌هایی که درکی از ما نداشتند را می‌دیدیم و فکر نمی‌کردیم که در دنیا تنهاییم، مجید و قصه‌هایش هم مثل ماست. او هم دربه‌در دنبال کتابی است، سودای ساختن فیلمی کوتاه با دوربین سوپر هشتی را دارد و می‌خواهد داستانی بنویسد یا چیزی بسازد و به سدها و موانعی برمی‌خورد که فرصت‌ها را می‌گیرد و می‌سوزاند، معلم‌ها و ساختار آموزشی از ما می‌خواست کتاب‌ها را حفظ کنیم، در حدودوثغور تعریف‌شده و قراردادها بمانیم، اما مجید با همراهی مادربزرگ خودآموز یاد گرفته بود چطور موانع را دور بزند حتی اگر سر آخر از این ساختار شکست خورده و ناکام بماند.

یک دهه بعد وقتی‌که نوبت جوانی به ما رسید، قصه‌ای هم‌نفس با ما را روایت کرد، فیلمی که شخصیت اصلی آن درگیر و اسیر حال‌وروز ما بود چیزی گریبانش را گرفته بود که یقه ما را. قصه‌ای شخصی که بر اساس تجربه شخصی‌اش (پوراحمد) شکل گرفته بود اما پیوندی جدی با بخش بزرگی از جامعه‌ای داشت که در حال بالغ شدن بود. آن شخصیت از همه آن نظارت‌ها و ورود به عرصه خصوصی‌اش خسته بود. آن «شب یلدا» شب تلخی بود، شبی که «تنهایی» خود تنهایی به مفهوم بی‌کسی خودش را به رخ می‌کشید و در خانه مردی نشست که چیزی برای از دست دادن نداشت و چیزی برای ساختن نمی‌یافت. مردی که سدهای زندگی قصه‌های مجید را در شکلی دیگر در راه زندگی‌اش می‌دید. آن فیلم لحظه‌ای داشت که تمام آنچه بود را خلاصه می‌کرد، محمدرضا فروتن در جواب مأموری که برای تذکر آمده بود سرش را از حریم شخصی‌اش از درون لاک تنهایی‌اش بیرون می‌آورد و می‌گفت: «چیه برادر؟ جشن تولده، ممنوعه؟ زن بی‌حجاب نداریم زن باحجاب هم نداریم، مرد باغیرت نداریم مرد بی‌غیرت هم نداریم … جشن تولد یه بچه است بچه هم نداریم.»

روزگاری که زندگی شخصی پر از مداخلات عرصه عمومی بود و عرصه عمومی به حریم شخصی شکل می‌داد؛ آنچه بیرون بود با حوزه شخصی آدم‌ها در تعارض بود و آدم‌ها با ماسک‌های چندلایه روی صورت زندگی می‌کردند، در جامعه‌ای که همه چیزش درهم‌آمیخته بود؛ او این مداخلات را روایت کرد. جامعه‌ای که نه حریم خصوصی آدم‌ها معلوم بود نه حوزه عمومی جایگاهش را یافته بود و همه‌چیز پای همه‌چیز نوشته می‌شد. جامعه‌ای که در آن هم‌زمان بیرون و درونش از تعادل خارج شده بود.

چندسالی بعدتر او باز هم کاری درخشان را سروسامان داد، «اتوبوس شب» این بار قصدش آن بود تا روایتی از جنگ ارائه کند، انسانی و واقعی، نه از قهرمان‌های ایدئولوژیک خبری بود نه از دشمنانی که در نادانی غرق بودند و نمی‌دانستند چه باید بکنند و کاری جز مردن نداشتند. قصه‌ای که حکایت مردمانی بود که نه سال‌ها و قرن‌ها که به هزاره‌ها در کنار هم بودند، همسایه بودند و بی‌شک در این تاریخ دورودراز بارها با هم ستیزه کرده و جنگ‌هایی را رقم زده بودند، چه در افسانه‌های مردمان که امروز در جغرافیای سرزمین عراق تعریف می‌شوند، ما هم‌زمان دوستان و دشمنانشان بودیم و هم برای ما این تصور و تصویر بود که آنان دوستان و دشمنان ما هستند، هم ما از زمانی خاطره داشتیم که شهرهای آن‌ها را فتح کرده و قصرهایمان را در شهرهایی که خودمان نام‌گذاری کرده بودیم (از جمله بغداد که نامی ایرانی است برای اصلی‌ترین شهر عراق) ساخته و حکومت می‌کردیم و هم آن‌ها از جنگی که به شکست تاریخی ما انجامیده بود، خاطره داشتند؛ اما پوراحمد از میان همه این‌ها تلخی ها و شیرینی‌های جوانی را یافته بود که خاطراتی خوش داشت از هر دو طرف، هم‌زمان از خرمشهر و بصره از اروندرود و شط العرب. هم دختر گرفته بودند و هم داماد داشتند.

در این فیلم هم آدمیان ملغمه‌ای بودند از آن ارزش‌ها که بیرون از عرصه زیستی به آنان تحمیل شده بود، او در این فیلم روایتگر انسان‌هایی است در موقعیتی ناخواسته که به آنان تحمیل شده است. جنگ، تحمیل ناخواسته‌ای است که ظهور و بروز خود و وجود را رقم می‌زند، او این آدم‌ها را آن‌گونه که هستند روایت می‌کند، اتوبوس شب با آن راننده‌اش و جوانان و اسرایش روایتی از کلاف پیچیده آدم‌های امروزی است. آدم‌هایی که هستند و در پهنه‌ی وجود ما تأثیر می‌گذارند و آدم‌هایی که نیستند و تأثیرشان روی زندگی‌مان آشکار است، چه پسر آن راننده که اسیر است چه آنانی که بانیان جنگی هستند و بدون آن‌که حضور داشته باشند، حضور و وجود دیگران متأثر از تصمیمات آنان است، رنج‌ها و دردها و شادی‌هایشان متأثر از رفتار و کنش آن‌هاست.

کیومرث پوراحمد دستش روی نبض ما بود، همه ما انسان‌ها، از نسل دیگر بود؛ اما نسل بعد از خود را می‌شناخت و مسائل آنان را روایت کرد. از نسل قبل از خود کوچک‌تر بود اما آنان و باورهایشان را خوب می‌شناخت. او امروز با مرگ خودخواسته‌اش با تمام احتمالاتی که برای این تصمیم تا این لحظه بیان شده است، روایتگر بی‌پناهی انسانی است که سدهای ساخته شده پیرامونش او را به واکنشی ابدی کشاند. کنشی که امری فراتر از قاب سینما و هنر را می‌سازد.

۵۷۵۷