برای ناصر حجازی؛ ” آوانگارد ” تنها
سیزده سال احتمالا زمان زیادی است. برای هرچیزی، زمان زیادی است. چه برسد به این که بحث فراق و داغ و سرد شدن یاد مطرح باشد. می گویند زمان، قاتل رومنس است. هر هجرت و رحلتی را اگر به زمان بسپارید، غم و محنت آن را رفو می کند. به فراموشی کمک می کند و شرایط را عادی می کند. ناصر حجازی اما یک تنه برای نقض گزاره های فوق کافی است.
حجازی ۱۳ سال است که فوت کرده. عقاب، صبح روز دوم خرداد ۱۳۹۰ از شهر کلاغ ها پر کشید. جسم حجازی رفته بود اما جوری زندگی کرده بود که جاودانه شد. همان آوانگارد بودنش، همان توصیه پذیر نبودن و سر خم نکردنش باعث شد او هیچگاه فراموش نشود. این ها به ظاهر مشتی شعار روشنفکرانه است اما حقیقت این است که آن چه دیگران شعارش را می دهند، حجازی زندگی اش کرد.
برای او، فرقی نمی کرد کدام نظام سیاسی بر سر کار باشد. او فقط عادت نداشت «بله قربان!» بگوید. پس نه قبل از جام جهانی ۱۹۷۸ دست شاه را بوسید و نه در سال ۱۳۶۵، به فلان امر و دستور که پیش از دربی صادر شده بود، وقعی نهاد. البته که هزینه اش را هم پرداخت کرد و رهسپار غربت شد. غربتی که می توانست برای او، باشگاه منچستریونایتد باشد اما گویی تقدی..
سیزده سال احتمالا زمان زیادی است. برای هرچیزی، زمان زیادی است. چه برسد به این که بحث فراق و داغ و سرد شدن یاد مطرح باشد. می گویند زمان، قاتل رومنس است. هر هجرت و رحلتی را اگر به زمان بسپارید، غم و محنت آن را رفو می کند. به فراموشی کمک می کند و شرایط را عادی می کند. ناصر حجازی اما یک تنه برای نقض گزاره های فوق کافی است.
حجازی ۱۳ سال است که فوت کرده. عقاب، صبح روز دوم خرداد ۱۳۹۰ از شهر کلاغ ها پر کشید. جسم حجازی رفته بود اما جوری زندگی کرده بود که جاودانه شد. همان آوانگارد بودنش، همان توصیه پذیر نبودن و سر خم نکردنش باعث شد او هیچگاه فراموش نشود. این ها به ظاهر مشتی شعار روشنفکرانه است اما حقیقت این است که آن چه دیگران شعارش را می دهند، حجازی زندگی اش کرد.
برای او، فرقی نمی کرد کدام نظام سیاسی بر سر کار باشد. او فقط عادت نداشت «بله قربان!» بگوید. پس نه قبل از جام جهانی ۱۹۷۸ دست شاه را بوسید و نه در سال ۱۳۶۵، به فلان امر و دستور که پیش از دربی صادر شده بود، وقعی نهاد. البته که هزینه اش را هم پرداخت کرد و رهسپار غربت شد. غربتی که می توانست برای او، باشگاه منچستریونایتد باشد اما گویی تقدیر او را همیشه با رنج کشیدن رقم زده بودند. پس راهی هند و بنگلادش شد. تبعیدی خودخواسته را برگزید فقط برای این که عزتش را حفظ کند. برای این که از اصولش دست نکشد. او واقعا آوانگارد و تنها بود.
در اواسط دهه ۷۰، در روزگاری که سیدمحمد خاتمی پرچم اصلاحات سیاسی را در ایران برافراشته بود، ناصر حجازی هم از تبعیدخودخواسته برگشت تا پرچمدار اصلاحات در استقلال شود. او تیم محبوبش را جوان کرد و از نو ساخت. قهرمان ایران و نایب قهرمان آسیا شد. او در مربیگری هم پیشرو بود. حرف از تاکتیک های جدید می زد. فوتبال روز اروپا را دنبال می کرد و به دنبال نوگرایی بود. آنجا هم باج نداد و اصولش را حفظ کرد. عاقبت همین ها زمینش زد. البته که او زمین نخورد. زمینش زدند. برایش بازی نکردند تا او اخراج شود. حجازی، مرد هزینه دادن بود. او واقعا آوانگارد و تنها بود.
خرداد ۱۳۸۴، در ایام دلسردی مردم از سیاست، او یکی از ماندگارترین تصاویر انتخابات ریاست جمهوری آن سال را ساخت. حجازی برای مخالفت با حضور سیاسیون در ورزش، راهی دیگر را برگزید. ترجیح داد به جای منفعل بودن، یک اکت فعالانه را انتخاب کند. تصمیم گرفت به جای غر زدن و مصاحبه کردن در روزنامه ها و گلایه از دخالت نااهلان در ورزش، به میدان بیاید و در عرصه عمل خودی نشان دهد. او در آن سال، دوشادوش رجال سرشناس سیاست همچون اکبر هاشمی رفسنجانی، مهدی کروبی و محمود احمدی نژاد، در انتخابات ثبت نام کرد. او که خود را مشهورتر و محبوب تر از مصطفی معین و محسن رضایی می دانست، یقین داشت که رد صلاحیت می شود و شد. او فقط می خواست بگوید همانطور که شما سیاسیون از حضور ما ورزشی ها در حوزه خود استقبال نمی کنید و علاقه ای به آن ندارید، ما ورزشی ها هم دوست نداریم که شما سیاسیون برای ما تعیین تکلیف کنید. او واقعا آوانگارد و تنها بود.
همه این ها از او شخصیتی یگانه ساخت. شخصیتی که فوتبال ایران مشابهش را به خود ندیده بود. شخصیتی پیشگام که نه صلهبگیر بود و نه اهل معامله. حتی آن روزی که نیمکت تیم ملی را به ناحق از او دریغ کردند، حتی آن روزی که با انواع اولتیماتوم ها و کارشکنی ها عرصه را بر او در استقلال تنگ کردند، حرفی نزد و چیزی نخواست. مثل تکدرختی سربلند و پرغرور که تبر می خورد اما همچنان ایستاده است.
آوانگارد بودن، پرستیژ حجازی بود. ژست نبود که از بین برود. حجازی اصلا بازیگر خوبی نبود. زبان چندرنگی و ریاکاری را بلد نبود. نمی توانست از عقیده اش بزند تا به نانش اضافه کند. پس حتی در سخت ترین روزهای زندگی اش، در روزهایی که سرطان در تن خسته و رنجور او متاستاز می کرد-و کیست که نداند سرطان یعنی غصه؟- در صداوسیما که سنگر ایدئولوژیک هر نظامی است، رو به عادل فردوسی پور کرد و گفت کجای سیستم ما پاک است که توقع داریم فوتبالش پاک باشد؟ با همان تن رنجور و خسته، در روزگاری که همصنفانش برای مشتی زر و سیم و پست و مقام، با هر کسی که از راه می رسید، نشست و برخاست می کردند و به هیچ پیشنهادی نه نمی گفتند، او با صلابت ایستاد و هدیه ۱۰ میلیون تومانی اسفندیار رحیممشایی را پس زد تا زیر بلیت هیچ دولت و جناحی نباشد. دولتی که مدتی بعد، مورد خطاب تند حجازی قرار گرفت که مگر ملت ایران گدا هستند که به آن ها ۴۵ هزارتومان یارانه می دهید؟ حجازی از مردم بود و تا روز آخر هم دغدغه آن ها را داشت. به قول خودش، بی غیرت نبود که از درد مردم ننالد.
او آنقدر جلو بود و آنقدر آزاده بود که احتمالا بعید است کسی حالاحالاها به او برسد. بودند و هستند کسانی که بیشتر جام بردند، کسانی که بیشتر در جام جهانی بازی کردند، کسانی که مربی تیم ملی شدند، اما حجازی نشدند. چون حجازی را فقط «فوتبال» حجازی نکرد. او نوعی از زیستن را انتخاب کرده بود که فراتر از توانایی های فنی یا تعلقات رنگی، مهر او را در دل مردمان سرزمینش انداخته بود. مردمانی که در مراسم تشییع و خاکسپاری، حق او را ادا کردند و الان هم که سال ها از رفتنش گذشته، محل دفن ناصر حجازی در قطعه نام آوران، زنده ترین جای بهشت زهرای تهران است. او زیستنی را انتخاب کرده بود که در آن هم پیشرو بود و هم تک. زیستنی ایستاده و با افتخار که طی آن، حاضر نشد با ذلت و خواری پی شبنم بگردد. او واقعا آوانگارد و تنها بود.
گه ملحد و گه دهری و کافر باشد
گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد
باید بچشد عذاب تنهایی را
مردی که ز عصر خود فراتر باشد
(محمدرضا شفیعی کدکنی)