تو، آیا صاحبِ زمان خود هستی؟
“من”، من هستم یا هزاران “دیگری” که در من لانه کردهاند و مرا از خودم گرفتهاند؟ صدها “دیگری”، که اولا با “من” و ثانیا در میانشان ستیز و پیکار در جریان است. به نحوی که گویی پیکاری اعلام نشده و همیشگی، جان را دربرگرفته است و مرا بیقرار، به هر سو میکشاند و در چنگ خود اسیر کردهاست.
وقتی چنین است آدمی، پریشان و آشفته، ناهمافق و ناهمزمان با خود میزید.
ناظر بر همین موقعیت اسفبار است که شمس میگوید:
“گفت خدا یکی است، گفتم اکنون تو را چه؟ چون تو در عالم تفرقهای، صدهزاران ذره، هر ذره در عالمها پراکنده، پژمرده فرو فسرده. او خود هست، وجود قدیم او هست، تو را چه؟ چون تو نیستی”
صاحبِ زمان خویش بودن، صاحب آنات، لحظهها و صاحب “حال” خویش در “اکنون” و “اینجا”، و همافق با خود(و نه دیگری)، زندگی کردن است. “زمان”، در اشارهی دیگر، احوال درون آدمی است. از این رو میتوان “ابن الوقت” بودن را بر “حال” و “وقت خویش” زیستن، تفسیر کرد. صاحب زمان، صاحب “وقت” و احوال خود بودن است؛ در وحدت زیستن و همرنگ شدن همهی مولفههای وجودی است.
آن که صاحب زمان، وقت و حال خویش نیست، بر “زمان”های دیگران میزید؛ ..
"من"، من هستم یا هزاران "دیگری" که در من لانه کردهاند و مرا از خودم گرفتهاند؟ صدها "دیگری"، که اولا با "من" و ثانیا در میانشان ستیز و پیکار در جریان است. به نحوی که گویی پیکاری اعلام نشده و همیشگی، جان را دربرگرفته است و مرا بیقرار، به هر سو میکشاند و در چنگ خود اسیر کردهاست.
وقتی چنین است آدمی، پریشان و آشفته، ناهمافق و ناهمزمان با خود میزید.
ناظر بر همین موقعیت اسفبار است که شمس میگوید:
"گفت خدا یکی است، گفتم اکنون تو را چه؟ چون تو در عالم تفرقهای، صدهزاران ذره، هر ذره در عالمها پراکنده، پژمرده فرو فسرده. او خود هست، وجود قدیم او هست، تو را چه؟ چون تو نیستی"
صاحبِ زمان خویش بودن، صاحب آنات، لحظهها و صاحب "حال" خویش در "اکنون" و "اینجا"، و همافق با خود(و نه دیگری)، زندگی کردن است. "زمان"، در اشارهی دیگر، احوال درون آدمی است. از این رو میتوان "ابن الوقت" بودن را بر "حال" و "وقت خویش" زیستن، تفسیر کرد. صاحب زمان، صاحب "وقت" و احوال خود بودن است؛ در وحدت زیستن و همرنگ شدن همهی مولفههای وجودی است.
آن که صاحب زمان، وقت و حال خویش نیست، بر "زمان"های دیگران میزید؛ گویی مالک خویش نیست، مملوک دیگران است؛ دیگرانِ متعارض در او نفوذ کردهاند و "زمان"اش را از او ربودهاند. او دیگر خودش نیست. تشتت و پراکندگی درون، و ناهمافق با زمان خود زیستن؛ "خویشتنِ" خویش را و "زمان" خود را از او ستاندهاند، تا جایی که او دیگر "او" نیست. او، همه چیز دیگر است جز خودش.
همکلام با شمس باید پرسید:
"صاحبالزمان"، تو را چه، وقتی تو صاحب زمان خود نیستی.
تو را چه، وقتی فوج بیگانگان در تو حضور دارند و در این میان، فقط تو "حضور" نداری.
گاهی باید از خود پرسید: در افق خویش حاضرم یا در همهمهی صداها و نواهای دیگران گمشدهام؟ من در "زمان" خود، حضور دارم و صاحب آنم یا خویشتن را در جمعیت، فراموش کردهام. شمع و شاهدم از بیرون است یا شمع، درون من است؟
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش
هر کسی اندر جهان مجنون لیلایی شدند
عارفان لیلای خویش و دم به دم مجنون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
(غزلیات شمس)