شعر تابع سیاست نیست

۱- آقای دکتر انس جنابعالی با شعر و ادب و نگاه خاص شما به مقوله شعر و شاعری بر کسی پوشیده نیست. بر اساس این پشتوانه شما نسبت به سایه و شعر او خالی الذهن نیستید. به نظر شما شعر سایه می تواند لایه های حکمی هنر نفوذ کند و در برگیرنده حکمت باشد؟
سپاسگزارم پرسش دشواری پیش آورده اید. عذر می خواهم که حافظه ام بسیار کم شده وقتی حافظه نباشد توجه و التفات هم نیست اکنون پاسخی که می توانم بدهم اینست که در شعر همه شاعران بزرگ، حکمت نهفته است شعر سایه هم گاهی لحن و فحوای حکمت پیدا می کند.
۲- شما در پیام خود به مناسبت درگذشت هوشنگ ابتهاج او را «شاعر مردم» خواندید. وظیفه شاعر در قبال زمانه و جامعه خود چیست. آیا شاعر باید سخنگوی عشق و راستی باشد یا شعر او محل بازگویی درد جامعه باشد؟ به نظر جنابعالی شعر سایه چه موقعیتی در این دوگانه واعظ- درمانگر دارد؟
وظیفه شاعر شاعری است هیچکس نمی تواند به شاعر بگوید که چه بگوید و برای که بگوید. اصلاً شاعر در شاعریش مقصد و غایتی ندارد. او سخنگوست اگر من سایه را شاعر مردم خواندم قصد ستایش از شعر او داشتم زیرا هر شاعر بزرگی شاعر مردم است. شاعر مردم بودن به این معنی نی..

۱- آقای دکتر انس جنابعالی با شعر و ادب و نگاه خاص شما به مقوله شعر و شاعری بر کسی پوشیده نیست. بر اساس این پشتوانه شما نسبت به سایه و شعر او خالی الذهن نیستید. به نظر شما شعر سایه می تواند لایه های حکمی هنر نفوذ کند و در برگیرنده حکمت باشد؟

سپاسگزارم پرسش دشواری پیش آورده اید. عذر می خواهم که حافظه ام بسیار کم شده وقتی حافظه نباشد توجه و التفات هم نیست اکنون پاسخی که می توانم بدهم اینست که در شعر همه شاعران بزرگ، حکمت نهفته است شعر سایه هم گاهی لحن و فحوای حکمت پیدا می کند.

۲- شما در پیام خود به مناسبت درگذشت هوشنگ ابتهاج او را «شاعر مردم» خواندید. وظیفه شاعر در قبال زمانه و جامعه خود چیست. آیا شاعر باید سخنگوی عشق و راستی باشد یا شعر او محل بازگویی درد جامعه باشد؟ به نظر جنابعالی شعر سایه چه موقعیتی در این دوگانه واعظ- درمانگر دارد؟

وظیفه شاعر شاعری است هیچکس نمی تواند به شاعر بگوید که چه بگوید و برای که بگوید. اصلاً شاعر در شاعریش مقصد و غایتی ندارد. او سخنگوست اگر من سایه را شاعر مردم خواندم قصد ستایش از شعر او داشتم زیرا هر شاعر بزرگی شاعر مردم است. شاعر مردم بودن به این معنی نیست که مشکلات هر روزی زندگی مردم را بگوید و در رفع آنها بکوشد این کار از عهده شاعر بر نمی آید. شاعر مردم، به زبان زندگی و نشاط می بخشد و آنان با زبان و در روشنایی زبان می توانند جهان خویش و مسائل و مشکلات آن را در یابند حتی سارتر آخرین فیلسوف تجدد هم که به تعهد ادبیات قائل بود، شعر را از قید تعهد آزاد دانست مگر شعر را شاعر به میل خود و با حساب و کتاب می سازد که آن را در خدمت مقصودی قرار دهد شاعر مالک و صاحب اختیار شعرش نیست او از این استعداد و موهبت برخوردار است که شعر به زبانش می آید او نمی نشیند که کلمات را برگزیند و آنها را بصورتی مناسب در کنار هم قرار دهد و اگر چنین بود ادیبان بزرگ بهتر و بیشتر از عهده این کار بر می آمدند و موفق می شدند. شاعری ابداع است ولی این ابداع، ابداع شخص شاعر نیست بلکه شعر سخن بدیعی است که به زبان شاعر می آید می دانم این سخن بر بسیاری کسان گران می آید زیرا اصل اینست که اندیشیدن به مصالح سیاسی و اجتماعی و معیشتی و گذران زندگی هر روزی غایت وجود و ادراک و فهم آدمی باشد پس شعر هم ناگزیر وسیله ای برای تأمین مصالح خواهد بود. شعر و تأمین مصالح زندگی باهم بی ارتباط نیستند ولی آدمی از آن جهت که باید نیازهای زندگی عادی و هر روزی خود را برآورد شاعر نشده است بلکه از آن رو توانایی اندیشیدن به مصالح معاش و تأمین آن دارد که شان اصلی وجودش زبان داشتن و شاعر بودن است نه اینکه زبان و شعر را اختیار کرده باشد تا آن را در راه تأمین مصالح بکار برد و مگر آدمی با کدام دانایی و توانایی و از کجا و چگونه می توانست مزیّت سخنگویی و شاعری را اختیار کند. زبان و شعر را که آدمیان برای خود بر نمی گزینند بلکه وقتی به دنیا می آیند زبان دارند زبان هم حافظ و نگهبان می خواهد و شاعران آشناترین کسان با زبان و پاسداران و نگهبانان آنند با زبان داشتن است که آدمیان وجود و زندگی را در می یابند و حساب مصالح و منافع و سود و زیان برایشان مطرح می شود موجوداتی که زبان ندارند سود و زیان هم در زندگیشان جایی ندارد بیایید اینجا اندکی درنگ کنیم بی تردید در شعر شاعران بزرگ تذکر و اندرز و راهنمایی هست اما بهترین شعر، شعر موعظه و آموزش نیست. کدام شاعر با ایدئولوژی و اندیشیدن به مشکلات و مسائل زندگی و سعی در پیدا کردن راه حل آنها به مقام بزرگی درشعر رسیده است. شاعر با مردم زمان خود همدردی ها دارد و می تواند نصیحت گوی آنان باشد و گاهی حتی دردهای آنان را با سخن خود تسکین دهد اما وظیفه شاعر اینها نیست. زیرا ساحت شاعری انسان مقدم بر مصلحت بینی او است. مع هذا اگر کسی بگوید شاعر باید شعرش را در خدمت به بهبود زندگی و معاش مردمان قرار دهد با او مخالفت نباید کرد زیرا سخنش اخلاقی است اما متأسفانه شاعر نمی تواند به چنین سخنی گوش بدهد و بدتر اینکه شاعر اگر صرفاً نصیحتگو و مصلحت اندیش باشد، در همان آغاز کار از شاعری استعفا کرده است. آیا نباید امثال این نکته ما را به تعجب وادارد که نویسنده بزرگی مثل تولستوی معتقد بود که هنر باید در خدمت اخلاق و دین باشد اما همین نویسنده وقتی قلم بدست می گرفت که رمان بنویسد دستورالعمل خود را فراموش می کرد و چندان پروای دین و اخلاق نداشت شاعر «دانش و آزادگی و دین و مروت را بنده درم» نمی کند زیرا اینها در نظرش بسی شریف تر از دینار و درمند. اما بجایی نظر دارد یا از جایی سخن می شنود که انسان بودن و ساحت های وجود انسان از آنجا منشاء می گیرد و پدیدار می شود. در این پدیدار شدن مصلحت بینی در مرتبه مقدم نیست. در تاریخ وجود انسان شعر نه فقط مقدم بر مصلحت اندیشی است بلکه آغاز وجود او است شاعران راهی به آغاز دارند و آغاز را به یاد می آورند. این آغاز در دوران های تاریخی همه خوبی و زیبایی نیست زشتی و پلشتی هم دارد اینست که شاعران شعرشان گاهی حکایت زشتی است و بعضی از آنان چندان زشتی را غالب می یابند که دریغ میخورند چرا از مادر زاده اند و باید در جهان بودن را تحمل کنند بنابر آنچه گفته شد دوگانه مورد نظر شما به جایگاه آموزگار اخلاق و مدبّر اصلاح امور زندگی مردمان تعلق دارد شاعر هم با این دوگانه بیگانه نیست و چه بسا که انعکاس آن را در شعرش هم بتوان دید اما در احوال شاعرانه اش از این مقام در می گذرد.

۳- میتوان باور داشت که شعر و شاعر را در خلاء و در گسست از سیاست و جامعه زمانه خود نمی توان مورد توجه قرار داد. آیا می توان در مورد هوشنگ ابتهاج به این گزاره باور داشت که جامعه ( خاصه در این روزهای پس از در گذشت او) شعر سایه را بی رحمانه در سایه سیاست و علایق سیاسی او قضاوت می کند؟

شاعر مثل همه مردمان در جهان و زمان خویش بسر می برد اما در قیاس با دیگران انس و آشنایی مستقیم تری با عالم و زمان دارد اما اینکه شاعر اگر تعهد سیاسی دارد این تعهد در شعر او چه اثری می گذارد. قضیه اندکی پیچیده است وقتی به شعر دوران جوانی سایه نظر می کنیم کم وبیش در آن شعار هم می بینیم و مگر شاعر «آرزوی بهارهای دل انگیز گل فشان» نداشته است اما این آرزوها را صرفاً به حساب سیاست نباید گذاشت. امید داشتن به آینده امری یکسره متعلق به سیاست و ایدئولوژی نیست سایه به سیاست نظر داشت و حتی نمی توان وجود آثار بستگی به ایدئولوژی را در شعرش انکار کرد اما شعر و شاعری او تابع ایدئولوژی نشده است. برشت کمونیست بود اما اگر این را ندانیم از خواندن آثارش به کمونیست بودنش پی نمی بریم. در شعر سایه هم لااقل بعد ازسال۱۳۳۳ دیگر کمتر نشانی از تعلق به ایدئولوژی می بینیم همدردی با مردم و با مردم بودن حرف دیگری است. اتفاقاً کسانی که سایه را از بابت تعلقش به ایدئولوژی ملامت کرده اند، حرف سیاسی زده اند و به شعر شاعر چندان کاری نداشته اند که اگر داشتند حکم دیگری می کردند. ممکن است شاعر به سیاست نظر کند و از سیاست بگوید حتی شعر ممکن است سیاستی را تقویت یا تضعیف کند اما شاعر دانسته و به حکم رعایت مصلحت شعر را در خدمت سیاست نمی گذارد و اگر بگذارد از شاعری دور می شود و شعر تبلیغاتی می گوید.

۴- درگذشت هوشنگ ابتهاج بهانه ای شد برای باز شدن مجدد بحث نسبت بین شعر و ایدئولوژی . اگر علایق سیاسی و گرایشات حزبی سایه عملکرد او در رادیو و یا میدان های دیگر کنش ورزی سیاسی تحت تأثیر خود قرار داد آیا شعر و کلام او را متأثر ساخت؟ آیا ایدئولوژی در شعر سایه قابل ردیابی است؟

پیداست که اگر شاعری به یک ایدئولوژی بستگی داشته باشد در رفتار و کار و شغل خود ملاحظات ایدئولوژیک را در نظر می آورد اما شعر در ردیف کارها و اشتغال های عادی و علایق سیاسی قرار ندارد. ملک الشعرای بهار سیاسی بود و حتی گاهی شعر سیاسی می گفت (که گمان نمی کنم هیچیک از شعرهای سیاسی او در ردیف شعرهای خوبش باشد) اما شعر و شاعری او تابع سیاست و برای سیاست نیست بی جهت نیست که شهرت و مقام بهار به شاعریش مربوط است نه به ورود و دخالتش در سیاست، ما با فهم مشترکمان دوست می داریم که شاعران از خلق و رفتار خوب برخوردار باشند و حتی سیاستی را هم که ما نمی پسندیم تأیید نکنند اما شاعر هم یکی از جمله مردمان است و در زندگیش زشت و زیبا و بد و خوب و افراط و تفریط دیده می شود. ولی هیچیک از اینها ربطی به مقام او در شعر ندارد مولوی از آن جهت که فلان مقام یا کار و کردار و خلق و خو داشته است بزرگ نیست بزرگی او در شاعری و دانایی اوست. مولوی که گفتم مردی آراسته به فضائل اخلاقی بوده است شاعرانی هم هستند که به این صفات شناخته نمی شوند و شاید عیب های بزرگ در زندگیشان باشد اما حساب شعرشان جداست و بزرگی آنها به شعرشان باز می گردد کسانی که درباره شعر و شاعری حکم می کنند حداقل باید این توجه را داشته باشند که اخلاق و رفتار شاعر هرچه باشد میزان حکم درباره شعر او نیست. سایه از نوجوانی به حزب توده تعلق داشته و شاید تا پایان عمر از وابستگی به آن اعراض رسمی نکرده و اگر اعراض کرده، خبری از آن نداده است. شغل هایی هم داشته است که نمی دانم چگونه از عهده ادای آنها برآمده است ولی اهمیت و اعتبار او به شغل و علاقه اش به حزب توده باز نمی گردد. بسیاری دیگر هم کمونیست و کارمند رادیو و . . . بوده اند و کسی نمی داند کیستند و یادی هم از آنها نمی شود. اگر سایه مانده است شعرش نام او را ماندگار کرده است، نه علایق سیاسی و لیاقت یا بی لیاقتی شغلی او. پس لیاقت شغلی و رفتار و اخلاق شخصی را در ردیف شعر قرار ندهیم اینها در یک مرتبه و ردیف نیستند. شاعر ضرورهً از حیث اخلاق و رفتار با دیگران تفاوت خاص ندارد و در نشست و برخاست و خورو خواب و پای بندیش به اخلاق و قانون مثل بسیاری از آنهاست تفاوتش اینست که او شاعر است و دیگران شاعر نیستند و البته اگر درکی از شعر داشته باشند از نعمت بزرگی برخوردارند. در جایی خواندم که تولستوی پس از شنیدن خبر درگذشت داستا یوسکی گفته بود نویسنده ای از دنیا رفت که هرگز با افکارش موافق نبوده ام اما او بزرگترین نویسنده روس بود چنانکه اشاره شد کسانی که اخلاق و عقاید شاعر را ملاک حکم درباره او قرار می دهند خود گرفتار عادت فکری و بستگی های سیاسیند. سایه با اینکه بستگی و تعلق حزبی داشت، در تمام عمر شاعر ماند و شعر به او حرمت و اعتبار داد نه تعلقش به یک ایدئولوژی (که ظاهراً تعلقی سطحی و بسیار عادی بود) یکی از سیاسی ترین شعرهای ابتهاج بهار غم انگیز است. بهار غم انگیز از جمله مثنوی های زیبای تاریخ شعر فارسی است و شاعر آن را در رثای دوستش مرتضی کیوان و افسران عضو سازمان نظامی حزب توده که در آغاز سال ۱۳۳۳ اعدام شدند، سروده است. در این مثنوی زیبا، نشانی از سخن و شعار سیاسی نیست. این مثنوی یکسره شعر است و کسانی که ندانند شاعر آن را به چه مناسبت سروده و ناظر به کدام واقعه است نشانی از سیاسی بودن در آن احساس نمی کنند. شاعری که مدام با فردوسی و مولوی و سعدی و بخصوص با حافظ محشور است، سخن حزب و ایدئولوژی را در شعر نمی آورد. او وقتی در شهریور ۱۳۴۰ در پاریس «گریه شبانه» را می سراید به یاد حافظ است که می گوید :

چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت

ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت

شعری را هم بیاورم که شاعر با نظر به غزل حافظ

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید

و در همدلی و هم سخنی با او سروده است در این غزل بصراحت ایدئولوژی به هیچ گرفته شده است:

نه لب گشایدم از گل ، نه دل کشد به نبید

چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید

نشان داغ دل ماست لاله ای که شکفت

به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید

بیا که خاک رهت لاله زار خواهد شد

ز بس که خونِ دل از چشمِ انتظار چکید

به یاد زلف نگونسارشاهدان چمن

ببین در آینه ی جویبار گریه ی بید

به دور ما که همه خون دل به ساغرهاست

ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید

چه جای من که درین روزگار بی فریاد

ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید

از این چراغ توام چشم روشنایی نیست

که کس ز آتش بیداد غیر دود ندید

گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز

که هست در پی شام سیاه صبح سپید

صفای آینه ی خواجه بین کزین دم سرد

نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشید

شاعر به جای اینکه از حزب و با حزبی سخن بگوید با حافظ هم سخن است و از صفای آیینه او که از دم سرد زمان مکدر نمی شود یاد می کند و به حزب و ایدئولوژی پیام می دهد که:

گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز

که هست در پی شام سیاه صبح سپید

گویی شاعر مارکسیست هم آغاز دوران انحطاط را درک کرده است. تکرار کنم که شعر و ایدئولوژی می توانند در وجود شاعر در کنار هم قرار بگیرند مهم اینست که تعلق به ایدئولوژی بیشتر باشد یا جان سخن شعر بشنود و بازگوید کسی که هشتاد سال از زندگیش با شعر و شاعری گذشته است پیوستگیش به ایدئولوژی هر چه بوده یک امر فرعی و عرضی بوده و در شعرش ظهور و جلوه قابل ذکری نیافته است.

۵- آیا شاعر محکوم به زیست در زمانه خود است یا می تواند نگاهی به آینده داشته باشد.

پرسش مبهم است. آیا مقصودتان اینست که شاعر در حبس زمان خود می ماند و با گذشته و آینده نسبتی پیدا نمی کند ؟ فهم زمان و نسبتی که با آن داریم در شرایط کنونی برای ما بسیار دشوار است و درک غالب، زمان را مجموعه شرایط زندگی و رسم و شیوه و خور و خواب و عوامل طبیعی و اجتماعی دخیل در زندگی و دستورالعمل های سیاسی و اخلاقی می داند البته زمان مکانیکی و زمان اجتماعی هر یک جای خود دارند اما زمان شاعر و شعر ورای این دو زبان است و می تواند اساس آنها باشد. شاعر، شاعر زمان است اما زمان او زمان تقویم نیست، زمان دانایی و نادانی و توانایی و ناتوانی و نشاط و انحطاط است. شاعر زمان را می یابد و آن را به مردمان می نمایاند چنانکه حافظ، حافظ قرن هشتم شیراز و ایران و زبان فارسی نیست بلکه قرن هشتم زبان فارسی، قرن حافظ است. وقتی از کار و بار شاعر سخن به میان می آید گمان نباید کرد که هر کس سخن منظوم می گوید شاعر و سخنگوی زمان است شعری که زمان با آن خاص و ممتاز می شود سخن بدیع و تکرار نشدنی و ماندگار است. اینکه کدام سخن بدیع و تکرار نشدنی است از قدیم مورد بحث و چون و چرای ادبیان و صاحبنظران و نقادان شعر و ادب بوده است. وقتی گفته می شود که زبان فلان شاعر نو است و شاعر دیگر زبان تکراری و تقلیدی دارد. این زبان نو، چه زبانی است. آیا هرکس که قواعد زبان را برهم زند و پریشان بگوید سخن نو آورده است سخن نو، هم از جهت صورت و هم از جهت معنی نو است. سخن نو متعلق به زمانی است که هنوز نیست و می آید پس بصرف ظاهر لفظ هم نباید نظر کرد. نو بودن زبان صرفاً نو بودن صورت سخن نیست. الفاظ شعر هم الفاظ نو نیستند و شاعر آنها را جعل نکرده است. شاعران الفاظ موجود در زبان را در سخن بدیع خود می آورند حتی گاهی شاعر کلمات کوچه را در شعر می آورد آنچه در شعر نو است الفاظ نیست بلکه ترتیب و نسبت کلمات و حروف و آهنگ و موسیقی آنهاست که معنی نو را نیز با خود دارند. وقتی با چنین وجهه نظری به شعر سایه نظر کنیم در شعر او سخن نو کم نیست هرچند که گاهی بخصوص در شعرهای دوران جوانیش شعار هم می توان یافت. بعضی از منتقدان اهل فضل و ادب به جای اینکه تشخیص نو و کهنه را با رجوع صرافت طبع خود آغاز کنند صورتی پنهان از ایدئولوژی را ملاک قرار می دهند و با تئوری های نقد ادبی و با ابزار و وسایلی که ربط و نسبتشان با شعر معلوم نیست به تحلیل می پردازند و خیلی آسان به این نتیجه می رسند که : پس شعر سایه نو نیست. هوشنگ گلشیری وقتی سه قطعه از نیما، ابتهاج و شاملو را که هر سه درباره کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ بودند باهم آورد و نشان داد که سخن نیما و شاملو به قول خودش «شعر همیشه» است و گفته ابتهاج «شعر روز» کاملاً حق داشت اما این سخن را تعمیم نمی توان داد زیرا از گفته گلشیری نتیجه نمی شود که هر چه نیما و شاملو گفته اند شعر همیشه و همه شعرهای ابتهاج شعر روز است. هر شاعری شعر روز دارد و اگر بزرگ باشد شعر همیشه هم می سراید در شعر هر شاعری شعار و اندرز و . . هم هست و با نظر به آنها نباید درباره شعر شاعر حکم کرد. اگر کسی بگوید کاش حافظ نگفته بود «بنویس دلا به یار کاغذ . . . » بزرگی شاعر را انکار نکرده است ابتهاج شاعر روز نبود زیرا بسیاری از شعرهایش بیان وقت و حال شاعرانه است شعر در اوقات و احوال شاعرانه پدید می آید و شاعر با درک حال و اکنون «شاعر همیشه» می شود. گمان می کنم ابتهاج هم در عداد شاعرانی باشد که به خیل همیشگیان پیوسته است.

۶- اگر همانطور که شما معتقدید علم را متصف به صفت سرکشی بدانیم، آیا می توان این صفت را به شعر هم نسبت داد؟ آیا اساساً شعر و شاعری امری مهارپذیر است؟

شعر و تکنیک و علم خویشاوندان دور و نزدیک یکدیگرند اما علم جدید که علم قدرت است و راه و روش خاص دارد به راه و روش خود می رود علم نه می تواند از روش پیروی نکند و نه از کسی فرمان می پذیرد. علم مقام ضرورت است اما شعر و هنر بر خلاف علم که به ساحت ضرورت در فهم آدمی تعلق دارد ظهور و جلوه اساسی آزادی آدمیند همه مردمان کم و بیش از استعداد آزادی شاعرانه برخوردارند و با این استعداد است که شعر را در می یابند و به آن حرمت می نهند اما همه مردم شاعر نیستند. شعر مانند علم، آموختنی هم نیست یعنی کسی نمی تواند به مدرسه برود و درس شاعر شدن بخواند ادبیات و قواعد و موازین شعر را می توان آموخت اما کسی به صرف آموختن و رعایت آنها شاعر نمی شود یعنی شاعران با یاد گرفتن این قواعد و رعایت آنها شاعر نشده اند و نمی شوند. آنها معمولاً وقتی سرودن شعر را آغاز کردند به فراگرفتن علوم ادبی رو می کنند چیزی که کمتر به آن توجه می شود اینست که اگر مثلاً در زمان ما تکنیک و علم در طی سیصد سال در طریق کم و بیش معین بسط و توسعه یافته است شعر در تناسب با آنها سیر نکرده است شعر در طی زمان کامل نمی شود یعنی شعر امروز به ضرورت از شعر دیروز بهتر و شاعرانه تر نیست شاعران امروز هم شاید بهترین شاعران زمان نباشند. یونان در طی دوهزار و پانصد سال هرگز شاعرانی چون هومر و هزیود و آیسخولوس و سوفوکل و اوریپید . . . نداشته است در میان ما هم وقتی سخن از شعر و شاعری به میان می آید فردوسی و سعدی و مولوی و خیام و حافظ . . . در نظر می آیند گرچه در تمام دوران هزار و دویست ساله شعر فارسی و البته در میان معاصران هم شاعران بزرگی وجود داشته و دارند اما نه همه دوره ها شاعر بزرگ داشته و نه شعر پیشرفت می کرده است شعر با شئون تاریخ نسبت و تناسب دارد اما تابع قواعد و راهبردهای آن نیست و چه بسا که با آنچه در تاریخ پیش می-آید و پیش می رود موافق نباشد در قرن نوزدهم یعنی در زمانی که تجدد در بهترین وضع و هموارترین راه تاریخ خود بود شاعران و نویسندگان بزرگ زمان به نقد آن و حتی به مخالفت با آن پرداختند. نویسندگان و شاعران بزرگی مثل داستایوسکی و بودلر و هولدرلین فهم و خرد زمان خود را مورد چون و چرا قرار دادند. شعر و علم دو چیز متفاوتند و آنها را باهم نمی توان قیاس کرد علم مستبد است زیرا نظام دارد و هرکس در آن نظام وارد شود باید از قواعدش پیروی کند. در هنر و شعر روش و نظامی که هنرمندان ناگزیر از پیروی آن باشند وجود ندارد بلکه قواعد شعر با شعر تناسب دارد و با شعر پدید می آید پس شعر را با علم نباید قیاس کرد. علم چون آزاد نیست محافظه کار است و با زمانه خود می سازد و با آن همراهی می کند اما هنر با زمان در می افتد زیرا می داند هرچه گردش آن عادی تر شود بندهای آدمیان محکمتر می-شوند و گرچه شاعر در این درافتادن شکست می خورد با شعرش فریب جهان را افشا می کند در عالم انسانی چیزهایی هست که مردم همواره به آنها نیاز دارند و با آنها زندگی می کنند و زندگی هر روزی بدون آنها نمی گذرد اما چیزهای دیگر هم هست که به نیاز آزاد شدن از بندهای زندگی هر روزی و فکر و ذکر اختیاری پاسخ می دهند و یکی از آنها شعر و بطور کلی هنر است دنیای بی علم دنیای ناتوانی است اما اگر شعر نبود اصلاً آدمی چنانکه هست نبود و توانایی و ناتوانی وجهی نداشت زیرا هر دو مسبوق به آزادیند و آزادی با درک و یافت وقت و با شعر و هنر پدید می آید علم و هنر در هر زمان که باشند باهم نسبتی دارند اما در وجود از یکدیگر مستقلند اوصاف و صفات و کارکردها و آثار و تاثیرهایشان هم متفاوت است علم آشکارا مفید است و همه وجودش را گرامی می دارند ولی شعر فایده ظاهری ندارد و به این جهت ممکن است کسانی گمان کنند که شاعر به قول شاملو"نان از دسترنج مردمان می خورد و هوای شهر را به گند نفس خویش آلوده می کند"

آنها نمی دانند که «اول کسی که در و دروازه به روی ایشان گشود، شاعربوده است.»

مطلع شعری که از شاملو نقل شد اینست:

شعر آزادی است؛ شعر رهایی است

و سایه گفته است عشق شادی است ، عشق آزادی است عشق آغاز آدمیزادی است.

هر دو شاعر یک سخن گفته اند زیرا عشق و شعر از هم جدا نیستند و هر دو آغاز آدمی زادیند. شعر تفنن شاعران نیست بلکه آوازی از دور دست است که به گوش جان شاعر می رسد و در زبان ظاهر می شود و ظهورش جلوه آزادی انسان است ما چون معمولاً شعر را امر اتفاقی و آورده مردمان خاص و سخن بی سود می دانیم بیشتر به شخص شاعر و به خوب و بد شعر و شعر خوب و بد و به ملاک های خوبی و بدی آن نظر می کنیم و این نظر، نظر بی وجهی هم نیست. بشرط اینکه وقتی شعری می شنویم یا می خوانیم با ابزار و آلات و ملاک ها و قواعد فنی به به استقبالش نرویم بلکه اول شعر بودن یا شعر نبودنش را دریابیم و سپس به نقد صورت و ماده آن بپردازیم. ما بسته به اینکه شعر را آغاز آدمیزاد یا امر عرضی و زائد بر وجود انسان بدانیم، نظرمان درباره شعر و شاعر و ملاک های تشخیص شعر و غیر شعر یا شعر خوب و بد و نو و کهنه متفاوت می شود. من چون شخص ساده ای هستم ابتدا به شعر گوش می کنم و اگر در گوشم نشست آنگاه به ماده و صورتش می اندیشم و با این تلقی سایه را شاعری می دانم که در کار شاعری از ایدئولوژی پیروی نکرد و شعر را در خدمت ایدئولوژی قرار نداد و حتی بعضی اشعارش که به مناسبت های سیاسی سروده شده است شعر سیاسی نیست. شعر یکی از جلوه های آزادی آدمی است و برای چیزی و در خدمت مصلحتی نیست و شاعر آن را برای کسب سود و رسیدن به هیچ غرضی نمی گوید زیرا اختیار شعر با او نیست او ساخته شعر است و نه سازنده آن. شعر آزاد و آزادی است.

منتشر شده در فصلنامه فرهنگ امروز. شماره ۳۷. آبان ۱۴۰۱

۶۵۶۵