«من»؛ زنِ کارچاق‌کنی که اُبوا می‌نواخت

سهیل بیرقی پس از سال‌ها حضور در کنار کارگردانان شناخته شده و مطرح همچون واروژ کریم مسیحی، عبدالرضا کاهانی، حسن فتحی، رسول صدرعاملی و بهرام توکلی به عنوان دستیار و برنامه‌ریز، اولین فیلم سینمایی‌اش را براساس فیلمنامه‌ای از خودش در سال ۱۳۹۴ ساخت.
«من» اولین ساخته او است که به مقطعی بحرانی از زندگی آذر میرزایی (لیلا حاتمی) می‌پردازد. تصویری متفاوت از زن در شمایل یک کارچاق‌کن که در تضادی دراماتیک با فیزیک شکننده و سیمای بازیگری حاتمی و بازی مینی‌مال او، تبدیل به نقشی منحصر به فرد نه فقط در کارنامه این بازیگر بلکه در سینمای ایران می‌شود.
بیرقی دغدغه پرداختن به زنان غیرکلیشه‌ای و کنشگر را در دو فیلم بعدی‌اش «عرق سرد» و «عامه‌پسند» هم دنبال کرد و به شکلی ناخواسته این سه فیلم تبدیل به سه گانه زنانه او شدند. هرچند به زعم من دو فیلم بعدی او نتوانستند در لحن و ساختار و تناسب با درام، گامی فراتر از «من» بردارند و تجربه‌گری بدیع این فیلم را ارتقا دهند.
«من» فرم روایی آشنا و هوشمندانه‌ای دارد که سکانس آغاز و پایان را به هم پیوند داده و کلیت فیلم را به مثابه یک دور باطل در ذهن مخاطب تداعی می‌کند. ..

سهیل بیرقی پس از سال‌ها حضور در کنار کارگردانان شناخته شده و مطرح همچون واروژ کریم مسیحی، عبدالرضا کاهانی، حسن فتحی، رسول صدرعاملی و بهرام توکلی به عنوان دستیار و برنامه‌ریز، اولین فیلم سینمایی‌اش را براساس فیلمنامه‌ای از خودش در سال ۱۳۹۴ ساخت.

«من» اولین ساخته او است که به مقطعی بحرانی از زندگی آذر میرزایی (لیلا حاتمی) می‌پردازد. تصویری متفاوت از زن در شمایل یک کارچاق‌کن که در تضادی دراماتیک با فیزیک شکننده و سیمای بازیگری حاتمی و بازی مینی‌مال او، تبدیل به نقشی منحصر به فرد نه فقط در کارنامه این بازیگر بلکه در سینمای ایران می‌شود.

بیرقی دغدغه پرداختن به زنان غیرکلیشه‌ای و کنشگر را در دو فیلم بعدی‌اش «عرق سرد» و «عامه‌پسند» هم دنبال کرد و به شکلی ناخواسته این سه فیلم تبدیل به سه گانه زنانه او شدند. هرچند به زعم من دو فیلم بعدی او نتوانستند در لحن و ساختار و تناسب با درام، گامی فراتر از «من» بردارند و تجربه‌گری بدیع این فیلم را ارتقا دهند.

«من» فرم روایی آشنا و هوشمندانه‌ای دارد که سکانس آغاز و پایان را به هم پیوند داده و کلیت فیلم را به مثابه یک دور باطل در ذهن مخاطب تداعی می‌کند. سکانسی که آذر را در جایگاه پاسخگویی مقابل یک صدا (سهیل بیرقی) قرار می‌دهد تا با حذف تصویر مقابل، این صدا به جایگاه نمادین قدرت در جامعه مردانه تعبیر شود.

جامعه‌ای که زن را همچون یک بمب ساعتی زیر نظر گرفته تا در موقع مقتضی به واسطه اهرم فشار به توقف وادارد؛ غافل از آنکه توقف به اراده و تصمیم خود زن امکانپذیر است. بی‌دلیل نیست که قهرمان زن با وجود آگاهی از دامی که برای دستگیری‌اش پهن شده، خودخواسته این بازی انتحاری را ادامه می‌دهد تا بر وجه انتخابگری‌اش حتی برای زندان رفتن، صحه بگذارد. به‌خصوص که در فاصله این دو سکانس، خانم میرزایی از یک کاراکتر مبهم و ناشناس تبدیل می‌شود به آذر؛ زنی که برای سرپا ایستادن در جامعه‌ای که مردها و آدم‌های دورو احاطه‌اش کرده‌اند، با روش زنانه مخصوص به خود معادلات قدرت را برهم می‌زند و خودخواسته به دام می‌افتد.

طبعاً با حذف گذشته آذر، آنچه اهمیت می‌یابد کنش جاری در فیلم و مجموعه رویدادهایی است که به واسطه حضور فیزیکی کاراکتر به تصویر درمی‌آید و این انتخاب جسورانه کار نویسنده- کارگردان را سخت‌تر کرده است. چراکه باید در تایمی کوتاه هم زن را در جایگاهی غیرکلیشه‌ای و متفاوت به مخاطب معرفی کند، هم این تمایز را باورپذیر و ملموس کند که زمان بیشتر و هوشمندی خاصی را می‌طلبد.

آنچه در حد فاصل دو سکانس آغاز و پایان اتفاق می‌افتد؛ چگونگی تبدیل شدن خانم میرزایی به آذر است که بستر آن، تنوع پرونده‌هایی است که این زن با آنها دست و پنجه نرم می‌کند. از فروش مشروبات الکلی در قالب آب معدنی به کمک محسن (سعید عطاییان)، گرفتن معافی سربازی به بهانه بیماری روانی برای مجتبی (علی منصور)، قاچاق مهاجران افغان ساختمان نیمه کاره امیر (علیرضا استادی) تا تملک زمین ارثی قبرستان برای ملیحه (بهنوش بختیاری) و نهایتاً خرید شهرت یک شبه برای یک خواننده تازه کار؛ آریا (امیر جدیدی).

هر یک از این پرونده‌ها همراه با خود شخصیت‌های فرعی و داستانک‌های جذابی را به همراه دارند که حضور قدرتمند کاراکتر آذر توانسته تعادل در پرداختن به آنها را برقرار کند تا هیچیک بر دیگری سایه نیندازند. چراکه طراحی فیلمنامه به گونه‌ای است که در هر سکانس، تکه‌ای از پازل شخصیتی آذر در جای خاص خود قرار گرفته و این کاراکتر به تدریج برای مخاطب جذاب و ملموس شود.

لحظه‌هایی برای نزدیک شدن به آذر
در عین حال لحظه‌های شخصی هم برای پرداختن به سویه پنهان و درونی کاراکتر آذر طراحی شده که در سکوت و گاه با تکیه بر حداقل دیالوگ آنهم به شکل غیرمستقیم، لایه‌های مختلف این شخصیت را بسط داده و از مبهم و الکن شدن نجات دهند.

سکانس‌های کلاس خصوصی آموزش ساز اُبوا که همچون سکانس آغاز و پایان با حذف نمای نقطه نظر آذر و طرف مقابل طراحی شده، از آن جمله هستند که با تمرکز بر این کاراکتر و آنچه پسِ ذهن پرآشوب او می‌گذرد مخاطب را به این زن نزدیک می‌کنند.

لیلا حاتمی چه بسا در اولین نگاه دورترین بازیگر برای ایفای چنین شاه نقشی باشد که روی صفحات کاغذ با ظرافت خلق شده است. اما بیرقی با هوشمندی از تضاد نقش با فیزیک و شمایل ظاهری و پیشینه ذهنی مخاطب از این بازیگر، بهترین بهره را برده و توانسته از یک کاراکتر منحصر به فرد در سینمای ایران (زنِ کارچاق کن)، تصویری غیر کاریکاتوری و باورپذیر ثبت کند.

در طول فیلم نوعی جنون افسارگسیخته زیر پوست لیلا حاتمی؛ در میمیک صورت، حرکات چشم، راه رفتن و حتی دیالوگ‌هایش جریان دارد که آذر را در کمترین زمان ممکن برای مخاطب جذاب و کنجکاوی برانگیز می‌کند. به‌خصوص شمایل او را در قالب کاراکتری به انتها رسیده که فروپاشی خود را به نظاره نشسته، باورپذیر و ملموس می‌سازد.

زنی که در هزارتوی روابط پشت پرده که برای پیشبرد خلاف، آلوده آنها شده؛ می‌داند خائن و وفادار کیست! می‌داند دام کجاست و صیاد کیست! … اما هر شب بعد از گوش دادن به ویس‌های هشداردهنده داخل جعبه پیتزا، آگاهانه یک گام به سقوط نزدیک‌تر می‌شود تا ثابت کند انتخابگر است حتی در گرفتار شدن!

ویژگی که کاراکتر آذر را علیرغم نوع و کیفیت روابط و زندگی، از تبدیل شدن به کاریکاتوری مردانه از زنی غرق شده در مناسبات جامعه مردسالار نجات می‌دهد، پرداخت ظریف سویه زنانه او است که در عین مدیریت مردان اطرافش؛ واجد نقطه ضعفی انسانی از جنس زنانگی است.

همه چیز طبق برنامه‌ریزی آذر پیش می‌رود اما یک روز زودتر و این رودست خوردن، به واسطه انعطاف‌پذیری است که درگیری عاطفی با آریا برایش ایجاد کرده تا گاردش باز شود و از نقطه‌ای که انتظارش را ندارد ضربه بخورد.

به همین واسطه می‌توان حدس زد اشکی که در سکانس پایانی از گوشه چشم آذر سرریز می‌شود؛ از سر گرفتاری نیست همانطور که می‌گوید (خودم هم خسته‌ام، دوست دارم یکم استراحت کنم)، بلکه اشک رودست خوردن از آریا است؛ مأموری که با درگیری عاطفی او را فریب داد و یک روز زودتر گرفتارش کرد.

این حس شکست‌خوردگی و خودتخریبی برآمده از شکست عشقی را می‌توان نزدیک به حس کاراکتر آلیشیا (اینگرید برگمن) در فیلم به یاد ماندنی «بدنام» آلفرد هیچکاک دانست. زن خوشگذرانی که برای اولین بار طعم عشق واقعی را با دِولین (کری گرانت) تجربه کرد؛ غافل از آنکه مرد، مأمور قانون برای به خدمت گرفتن او در پروژه‌ای ملی بود!

* منتشر شده در مجله نماوا