ایران، مملو از مدیران دکتر و دانشمند!
-ماشالله ازدهنتان نیفتد- اصلا هم عجیب نیست که چرا هرچه تعداد دکتر و تحصیل کردههایمان بیشترمیشود نمودارتیراژ کتاب، سرپائینیتر میشود. چون خیلی از این فارغالتحصیلان به مدد همین مدارک نیمسوز میشوند مسئولین دلسوز و طبعا اینها هم، وقت باز کردن کتاب و سرکتاب و سرخاراندن ندارند. لابد می پرسید حالا چرا مدارک نیمسوز؟ این داستان هم برمیگردد به نحوه مدرک گیری که در هر دورهای فرآیند خودش را به شرح زیر داشته:
دراوایل مسئولین واقعا دانشجو و نخبه بودند اما از آن دانشجویانی که ترجیح میدانند بجای دیکته و حساب به حساب و کتاب امپریالیسم برسند و نکاتی را به آنها دیکته کنند. در دوره بعدی این دانشجویان همیشه در حال تسخیر سفارت بعنوان پاداش اجر و زحمات شان صاحب پست و مقام شدند. اما مشکل از زمانی شروع شد که شعار کشور برای تصاحب میز بجای مبارزه شد سواد و شایسته سالاری و تجربه، شاخصهاش هم شد: مدرک و گواهینامه. در این راستا مسئولین برای آنکه نشان دهند کسی از آنها شایستهتر نیست برای دور نماندن از فافله بلافاصله دست به کار شدند و کاروان نظام تحصیل ضمن خدمت را راه انداختند. (کاروانی که بعد از گذشتن خرهایشان از پل ملغا اعلام شد!) البته با چاشنی سهمیه داخلی و بورس خارجی آنهم با شعار «دانش را باید آموخت حتی اگر در کشورهای استعمارگر و دشمن باشد!» واحدها هم به شکل شرکت واحدی و بدون درد و خونریزی یکی پس از دیگری پاس میشدند.
در همین راستا ناگهان کشور مواجه شد با موجی از مدیران درس نخواندهای که در حال تکمیل کردن تحصیلاتشان بودند. برعکس تصور همه؛ دانشگاه و گرفتن مدرک برای این افراد نه قیف برعکس بود و نه اصولا خود قیف، فقط برای قیف آمدن بود و نشان دان اینکه کت باید تن کی باشد و کت بدستان چه کسانی؟ خدا که کارش فقط آزاد کردن خرمشهر نیست در ادامه، اخذ نمرات بالا وچاپ مقالات و کتابهای باحال برای بعضی از افراد نظرکرده و معلوم الحال، در دستور کار قرار گرفت و باری به هر جهت با امدادهای غیبی و یا علی مدد و مدد دستهای پنهان و شهریههای پیدا مسئولین یکی یکی شدند مشمول حائز درجات دکتر و پروفسور و قص علی هذا … زحمت پایاننامهها را هم «محققان گمنام» و البته انشجویان و حتی کارمندان جویای کار و پست و مقام کشیدند! اما این فارغ التحصیلان ازابتدا فارغ از تحصیل، به عنوان دکتر هم اکتفا نکردند و برای اثبات حقانیتشان نظریات ارزشمندی را صادر کردند. تئوریهایی از قبیل اشتغال با یک میلیون تومان و خوانش خاص شماره های ده رقمی و از همه مهمتر اصلاحات بزرگ اقتصادی از سوی یکی از دکترهای اقتصاد که پای ثابت کاندیداتوری ریاست جمهوری هم بود حاصل این دوران است.
اگر کار به همین جا ختم می شد طبعا وضعمان این نبود چراکه این مدیران همچنان ولکن نبودند! آنها که حالا اعتماد به نفسشان رسیده بود به سقف و خودشان هم باورشان شده بود که یک پدیده علمیاند برای ترویج همین دانش نیم بندشان شدند استاد دانشگاه! اما این داستان سردرازی داشت چون بعدها همین مدیران استادنما، خودشان را دانشمند ونخبه آنهم با عنوان دانشمندان یک درصد برتر جهان خواندند!!
حالا شما در این میان پیدا کنید پرتغال فروش را که چگونه مسئولینی که کلی مشغله و پستهای حساس و وقت گیری دارند وهمزمان مشاور و عضو شوراهای مختلف هستند و ایضا در دانشگاهها درس می دهند و … چگونه وقت میکنند مقالاتی بنویسند که جهانیان را وادار به استناد و کف کردن و کف زدن نماید! به این مو قسم یک درصد هم برایشان کم است . بگذریم …
اینکه چرا ادیسون و انیشتن و … نتوانستند به چنین جایگاه خارقالعادهای برسند جای بحث و بررسی بیشتر دارد که در این مقال نمیگنجد. واقعا باید لایف استایل این دانشمندان دود چراغ نخورده را تبدیل به مقاله کرد و به کسانی مانند شفیعی کدکنی ودانشمندانی که فقط در گوشهای از کتابخانه و آزمایشگاهها کز می کنند و روزگار سپری می کنند آموخت. باید به این دانشمندان سوسول و تک محصولی یاد داد که چگونه می توان با یکدست چندین هندوانه برداشت و خود را در هر زمینهای سرآمد و عالِم به کل خفیات عالّم نشان داد. بنازم به این مسئولین دکتر و پروفسور و دانشمند همه کاره و هیچ کاره خودمان و دیگر هیچ.
خدا آخر و عاقبتمان را از دروغ و خشکسالی و طبل های توخالی بخیر کند. آمین