در تاکسی شیرازی چه گذشت؟ / یک ماجرای غم انگیز
با موبایل حرف می زد و می گفت:«باید زیر قیمت بفروشی،اجرت ساخت داره» و فلان.
صدای پشت خط -هرچند به سختی- اما شنیده می شد طوری که اضطراب از آهنگ صدایش معلوم بود:«فقط بفروش،فقط بفروش،عمل قلب همسرم باید هرچه زودتر انجام بشه».
و این مکالمه راننده تاکسی بود با مردی در آن سوی خط؛او که آشنای طلافروشی داشت و باید گردنبند طلای زنانه زن بیمار را زیر قیمت می فروخت تا بلکه انسانی با پول آن نجات یابد.
این داستان واقعی، فیلمِ کوتاهِ مستندِ زنده ای بود که دیروز عصر در تاکسی دیدم.
با موبایل حرف می زد و می گفت:«باید زیر قیمت بفروشی،اجرت ساخت داره» و فلان.
صدای پشت خط -هرچند به سختی- اما شنیده می شد طوری که اضطراب از آهنگ صدایش معلوم بود:«فقط بفروش،فقط بفروش،عمل قلب همسرم باید هرچه زودتر انجام بشه».
و این مکالمه راننده تاکسی بود با مردی در آن سوی خط؛او که آشنای طلافروشی داشت و باید گردنبند طلای زنانه زن بیمار را زیر قیمت می فروخت تا بلکه انسانی با پول آن نجات یابد.
این داستان واقعی، فیلمِ کوتاهِ مستندِ زنده ای بود که دیروز عصر در تاکسی دیدم.