جشنواره فیلم فجر و ما شکم سیرها

اول صبحی وقتی در غرفه خبرآنلاین با بر و بچه های خبرنگار نشسته بودیم و گپ می زدیم و اخبار روز را مرور می کردیم صحبت از دشنام هایی شد که این روزها مثل نقل و نبات نثار برخی از اهل سیاست می شود. و بعد هم اظهار خشنودی برخی از اعاظم از این اهانت ها. یکی از بچه ها درآمد که: بعضی از این شبه انقلابی ها که دیگران را به شعار دادن علیه این و آن تشویق و ترغیب می کنند در معرض بدترین اتهام ها قرار دارند و به جای این که از مردم حلالیت بخواهند و یا دست کم به آن ها توضیح بدهند که اصل ماجرا از چه قرار بوده خودشان را پشت این شعارهای تند و تیز پنهان می کنند. یکی از دوستان هم گفت: حتی اگر آن سیاستمداران مستحق ناسزا باشند این بزرگان شایستگی لازم را برای دشنام دادن به آن ها ندارند. مشغول همین حرف ها بودیم که خانمی به غرفه نزدیک شد. یکی دو بار جلو آمد و پا پس کشید. معلوم بود می خواهد حرفی بزند اما خیلی رویش نمی شود. برای این که تعارف از میان برخیزد گفتم بفرمایید خانم! کلی عذرخواهی کرد و رنگ به رنگ شد تا بگوید: «دیشب آخر شب بود و همه غرفه ها و بوفه ها تعطیل بودند. می خواستم قرصم را بخورم اما دسترسی به آب نداشتم..

اول صبحی وقتی در غرفه خبرآنلاین با بر و بچه های خبرنگار نشسته بودیم و گپ می زدیم و اخبار روز را مرور می کردیم صحبت از دشنام هایی شد که این روزها مثل نقل و نبات نثار برخی از اهل سیاست می شود. و بعد هم اظهار خشنودی برخی از اعاظم از این اهانت ها. یکی از بچه ها درآمد که: بعضی از این شبه انقلابی ها که دیگران را به شعار دادن علیه این و آن تشویق و ترغیب می کنند در معرض بدترین اتهام ها قرار دارند و به جای این که از مردم حلالیت بخواهند و یا دست کم به آن ها توضیح بدهند که اصل ماجرا از چه قرار بوده خودشان را پشت این شعارهای تند و تیز پنهان می کنند. یکی از دوستان هم گفت: حتی اگر آن سیاستمداران مستحق ناسزا باشند این بزرگان شایستگی لازم را برای دشنام دادن به آن ها ندارند. مشغول همین حرف ها بودیم که خانمی به غرفه نزدیک شد. یکی دو بار جلو آمد و پا پس کشید. معلوم بود می خواهد حرفی بزند اما خیلی رویش نمی شود. برای این که تعارف از میان برخیزد گفتم بفرمایید خانم! کلی عذرخواهی کرد و رنگ به رنگ شد تا بگوید: «دیشب آخر شب بود و همه غرفه ها و بوفه ها تعطیل بودند. می خواستم قرصم را بخورم اما دسترسی به آب نداشتم تا این که چشمم به یک آب معدنی در غرفه شما خورد. کسی هم نبود تا از او اجازه بگیرم. به ناچار از آن آب معدنی استفاده کردم و حالا آمده ام هزینه اش را پرداخت کنم».

حالا نوبت ما بود که از خجالت آب شویم. گفتیم آن آب معدنی برای ما هزینه ای نداشته و رایگان بوده. گفت پس شما را به خدا مرا حلال کنید. همه بچه ها بعد از رفتن آن خانم بلافاصله برگشتند سر همان بحث قبلی و این که: ای کاش مدعیان اخلاق و دین مداری در این سرزمین، به قدر ارزنی از خلق و خوی این خانم بهره ای داشتند، که اگر داشتند حال و روزمان چنین نبود. تا شب که برگردیم سر خانه و زندگی مان چندباری این خاطره را برای هم مرور کردیم و هربار متاثر شدیم. چندباری هم بینابین فیلم دیدن، صحبت از قیمت سکه و دلار شد که دم به دقیقه بالا می رفت. تکرار این بحث کمی اعصابم را بهم ریخت. طرف های عصر یکی از دختران جوان همکار با صدای بلند و نگرانی خاصی، داشت آخرین قیمت سکه و دلار را برای بچه های توی غرفه اعلام می کرد. به شوخی گفتم: تو دیگه بس کن! چنان با جدیت داری بالا رفتن دلار و سکه را دنبال می کنی که اگر کسی نداند فکر می کند در چهارراه استانبول صرافی داری! ای کاش این شوخی بی مزه را بر زبان نمی آوردم تا نشنوم: آقای موسوی! من چند سالی است که می خواهم تشکیل زندگی بدهم اما هنوز نتوانسته ام یک قلم از لوازم اولیه زندگی را تهیه کنم و با این وضع دلار به گمانم هیچ وقت نتوانم با مردی که او را دوست می دارم زیر یک سقف بروم. حال و روزم بهم ریخت. کمی بیشتر پای درد دلش نشستم و بعد با خودم فکر کردم مدعیانِ آل اختلاس برای یک بار هم که شده به وضعیت دختران و پسرانی از این دست فکر کرده اند یا نه؟ اصلا بگو قبری و قیامتی و خدایی و پیغمبری هم در کار نیست اما بالاخره وجدانی هم نیست؟ احساسی؟ غیرتی؟ شرفی؟

ای کاش این آخرین خاطره تلخ و جان شکار روز بیستم بهمن امسال بود. آخر شب اسنپ گرفتم که بروم منزل دوستی که این روزها بار غربتم بر روی دوش اوست. مثل همیشه حرافی کار دستم داد. عادت دارم از مردم حال و روزشان را می پرسم. یک جور فضولی و کنجکاوی ذاتی که شغل روزنامه نگاری آن را تشدید کرده است. راننده هم که متوجه شد کار و کاسبی ام چیست پرسید: قیمت دلار تا کی قرار است این طور باقی بماند و بعد هم این که چرا امروز مدارس را تعطیل کرده اند و فردا را نه؟ گفتم از دلار و سکه و مناسباتش خیلی سر در نمی آورم اما خوشا به حال بچه ها. به هر حال یک روز دوری از مدرسه هم غنیمت است و تازه می خواستم منبر بروم و از معایب آموزش و پرورش و زگهواره تا گور دانش بجوی حرف بزنم که با گفتن خاطره ای جگرم را آتش زد. راننده اسنپ که ادب و متانت از نحوه سخن گفتنش آشکار بود گفت: «من دو دختر دارم. یکی پنج ماهه و دیگری نه ساله. دخترم خوشحال بود که روز تولدش تعطیل هم هست. من هم از این موضوع خوشحال بودم و می خواستم امروز برای دخترم روزی به یادماندنی باشد. دخترم نسبت به همسن و سال هایش خیلی دختر قانع و کم توقعی است. به او اصرار کردم که از من چیزی بخواهد و او گفت اگر می شود برایمان یک پرس کباب ترکی و مرغ سه تیکه سوخاری و سیب زمینی سرخ کرده بگیر که دور هم باشیم. رفتم قیمت کردم و دیدم چیزی که دخترم سفارش داده می شود یک میلیون و دویست هزار تومان. هرچه زور زدم این پول را جور کنم موفق نشدم. تا حالا توانسته ام یک میلیون و شصت هزار تومانش را جور کنم. شاید یکی دو سرویس دیگر بروم پولش جور بشود اما مشکل این جاست که مغازه مورد نظرم تا آن ساعت بسته می شود». خلاصه تا به مقصد برسیم هرچه زور زدم بغض توی صدایم نیاید و اشک هایم سرازیر نشوند نشد که نشد. تا جایی که راننده نگران حالم شد. خواستم کمکش کنم اما آن قدر آدم حسابی به نظر می رسید که ترسیدم تعارف کردن من چیزی از وقار و شخصیتش بکاهد. از ماشین که پیاده شدم ده دقیقه ای توی سوز سرما کوچه را بالا و پایین کردم تا حالم کمی سر جایش بیاید. در خانه دوستم یکی دو میهمان اهل سینما هم حضور داشتند و وقتی رسیدم با شور و شوق از من خواستند از فیلم هایی که دیده ام و حال و هوای جشنواره حرف بزنم. من اما در عوض، همین سه خاطره را برایشان تعریف کردم. همه آن ها همان حال و روزی را پیدا کردند که من لحظاتی پیش داشتم.

چرا اصلا این خاطره ها را به بهانه جشنواره فیلم فجر تعریف کردم؟ برای این که به آن دسته از دوستانی که می گویند شماها زیادی حالتان خوش است که به تماشا و نقد فیلم می نشینید بگویم ای کاش همین طور بود که شما می گویید اما حقیقت چیز دیگری است. زود همدیگر را قضاوت نکنیم. این روزها آدم های خالی از رنج و مصیبت کم یافت می شود و جز آدم نمایانی که در خاطره اول از آن ها سخن رفت بسیاری از هم وطنان ما حال و روز مناسبی ندارند. هم وطنانی که اغلب آن ها مثل آن خانم خاطره اول و خانم خاطره دوم و آقای خاطره سوم مظهر شرافت و صبوری و مظلومیتند. آدم های مظلومی که بالاخره آهشان کار دست بعضی ها خواهد داد. به قول کلیم کاشانی:

ز سوز آه مظلومان بترس ای صاحب قدرت

رسد بر آسمان این ناله ها آهسته آهسته