دلم میخواست مردم بدانند مشکل من اخلاقی نیست،هورمونی و ژنتیکی است
آزار و اذیتی که از سنگینی نگاه مردمان بر روح و روانش آوار میشد،حتی صدای گلایههای درونیاش را میشد از چشمانش دریافت.بی شک در ذهن و خاطرش میگفت؛به چی نگاه میکنید؟مگر این تفاوت و اختلال تقصیر من است؟چرا یکی از همین شماها یقیهی خدا را نمیگیرد که چرا هورمون و ژنهای این بشر را طوری کنار هم چیدهای که نه دختر بودنش معلوم است نه پسر بودنش مقبول؟
موهایش را با نمرهی چهار کوتاه کرده بود اما به حکم عرف یا شاید به فرمان خانواده لچکی نیمبند به سر داشت که با کتونی سفید سه خط و شلوار شش جیب یشمی رنگش فریاد تعارضی بود که سالها از آن رنج میبرد.
کلافه و سردرگم ،عرض خیابان را مدام و مستمر قدم آهسته میرفت و با هر گام زیرلب غُر و لُندی حوالهی روزگار میداد و هر از چندی به درهای ورودی مجمتع که با نصب تابلویی محل تردد خانمها و آقایان را با عبارت
ورودی خواهران
ورودی برادران
تفکیک کرده بود نیمنگاهی داشت.با هر مرتبه باز و بسته کردن پوشهی زرد رنگ مدارکش، لبخند تلخی روی لبهای عاری از نشانههای دخترانه، مینشست.
جز نامی که در شناسنامه اش نقش بسته بود هیچ نشانی از دختر بودن نداشت.
راه رفتن..