آستانه تحملی نمانده برایمان، باور می کنید؟
حساب روزهایی که با بغض بیدار می شویم و شب هایی که با بغض سر بر بالشت می گذاریم، از دستمان در رفته است، مبادا فکر کنید غم از دست دادن عزیزی از خانواده به بغض مان رسانده است، خندهدار است فکر کنید با بغض شکست عشقی و عاطفی سر بر بالشت گذاشته ایم، مبادا گمان کنید غم نان و گوشت سر سفره داریم یا کرایه آخرماه، اصلا اصلا هم فکرتان به این سمت نرود که احساسی هستیم و دل نازک که پوست کلفت هایی شده ایم در این زندگی که خودمان هم تصورش را نمی کردیم.
مبادا، مبادا، مبادا…
حساب روزهایی که این بغض مهمان زندگی خود من شده هم از دستم در رفته است، نمی دانم از کی شروع شد اصلا، از غم در زندان بودن رفیقی که همین سال های نه خیلی دور کنارمان قلم می زد و با نوشتن زندگی می کرد،، یا غم مادر و پدرهایی که دخترها و پسرهایشان را در همین خیابان ها از دست دادند و ما بیچاره تر از آن بودیم برای درک غم بزرگ نشسته بر قلب و روحشان!
شاید هم آن روزی شروع شد که همین داروخانه چند کوچه پایین تر داد و بیداد آن مرد بر سر مسئول داروخانه بخاطر قیمت چند میلیونی یک داروی ایرانی، چرت روزمرگیم را پراند.
از کی شروع شد را حتما نمی دانم..
حساب روزهایی که با بغض بیدار می شویم و شب هایی که با بغض سر بر بالشت می گذاریم، از دستمان در رفته است، مبادا فکر کنید غم از دست دادن عزیزی از خانواده به بغض مان رسانده است، خندهدار است فکر کنید با بغض شکست عشقی و عاطفی سر بر بالشت گذاشته ایم، مبادا گمان کنید غم نان و گوشت سر سفره داریم یا کرایه آخرماه، اصلا اصلا هم فکرتان به این سمت نرود که احساسی هستیم و دل نازک که پوست کلفت هایی شده ایم در این زندگی که خودمان هم تصورش را نمی کردیم.
مبادا، مبادا، مبادا…
حساب روزهایی که این بغض مهمان زندگی خود من شده هم از دستم در رفته است، نمی دانم از کی شروع شد اصلا، از غم در زندان بودن رفیقی که همین سال های نه خیلی دور کنارمان قلم می زد و با نوشتن زندگی می کرد،، یا غم مادر و پدرهایی که دخترها و پسرهایشان را در همین خیابان ها از دست دادند و ما بیچاره تر از آن بودیم برای درک غم بزرگ نشسته بر قلب و روحشان!
شاید هم آن روزی شروع شد که همین داروخانه چند کوچه پایین تر داد و بیداد آن مرد بر سر مسئول داروخانه بخاطر قیمت چند میلیونی یک داروی ایرانی، چرت روزمرگیم را پراند.
از کی شروع شد را حتما نمی دانم آنقدر که سخت گذشت این یک سال و اندی زندگی برایم و برایمان اما می دانم که این روزها بهانه ها برای بغض کردنمان کم نیست، مرور کردن و واگویه کردنش هم بیفایده است و تنها بار این غم را بیشتر می کند.
برای منی که هیچ ادعایی در فهم هنر ندارم اما در حد یک دنبال کننده عادی هنر هم شوکه کننده بود دیدن خبر قتل هولناک استاد مهرجویی بر روی صفحه لپ تاپ در آن دقایق بامدادی.
و تلخ تر آنکه حتی شک نکردم به دروغ بودنش، آنقدر که این غم های بزرگ و بزرگ و بزرگ، عادی شده اند برایمان، برایم.
راستش همین لحظه که فیلم دختر استاد مهرجویی را دیدم که می گفت«تنها احساسی که دارم این هست که مامان بابا کنارم ایستادن و شانههایم را گرفتند و از من میخواهند سرپا بمانم.» احساس می کنم چقدر سرپا ایستادن برای ما نسل پوست کلفت سخت شده است دیگر.
دیگر توانی نمانده برای تحمل کردن این بغض ها و بغض ها و بغض ها…
حتما توانی نمانده که اشک مان بند نمی آید این روزها.
مبادا، مبادا، مبادا فکر کنید این بغض شکسته شده تنها بغض سلاخی کردن بیرحمانه دو انسان بود، این اشک ده ها و ده ها بغض پنهان شده پشتش دارد.
بزرگی در سوگ استاد مهرجویی نوشته بود«واژهها بیتاب است، دردناک است، تند است و ناخوش. مردم تا کی و کجا باید خبرهای ناخوش را تحمل کنند؟ آستانه تحمل جامعه تا کجاست؟» بزرگی دیگر در مراسم تشییع پیکر استاد گفته بود «آستانه درد سیاستمداران بالاست اما آستانه درد هنرمندان پایین است.»
و من فکر می کنم که برای ما غیر سیاستمداران و غیرهنرمندان که دیگر اصلا آستانه تحملی نمانده!
این تظاهر به تحمل کردن ها، این پنهان کردن بغض ها را هم مبادا به حساب صبر ما بگذارید، به حساب بی تفاوت شدنمان بگذارید، به حساب….
و من فکر می کنم به این حجم بزرگ اندوه در کوچه پس کوچه های این شهر.
و این جمله استاد نصیریان عزیزرا زمزمه می کنم که…این چه روزگاری است؟!
*روزنامه نگار
۲۷۲۷