آقای پوراحمد دست شما روی نبض ما بود
قصهای بگوید که خودمان را میتوانستیم در آن ببینیم، بچهای که در آن حوض و حیاط و خانه کاهگلی حیاتی و مماتی مثل ما داشت، ما و آن معلمهایی که سخت میگرفتند، آن آدم بزرگهایی که درکی از ما نداشتند را میدیدیم و فکر نمیکردیم که در دنیا تنهاییم، مجید و قصههایش هم مثل ماست. او هم دربهدر دنبال کتابی است، سودای ساختن فیلمی کوتاه با دوربین سوپر هشتی را دارد و میخواهد داستانی بنویسد یا چیزی بسازد و به سدها و موانعی برمیخورد که فرصتها را میگیرد و میسوزاند، معلمها و ساختار آموزشی از ما میخواست کتابها را حفظ کنیم، در حدودوثغور تعریفشده و قراردادها بمانیم، اما مجید با همراهی مادربزرگ خودآموز یاد گرفته بود چطور موانع را دور بزند حتی اگر سر آخر از این ساختار شکست خورده و ناکام بماند.
یک دهه بعد وقتیکه نوبت جوانی به ما رسید، قصهای همنفس با ما را روایت کرد، فیلمی که شخصیت اصلی آن درگیر و اسیر حالوروز ما بود چیزی گریبانش را گرفته بود که یقه ما را. قصهای شخصی که بر اساس تجربه شخصیاش (پوراحمد) شکل گرفته بود اما پیوندی جدی با بخش بزرگی از جامعهای داشت که در حال بالغ شدن بود. آن شخصیت ا..