آنقدر صورت بنده خدا را روی آسفالت کشیده بودند که میشد استخوان گونهها و دماغش را دید
هنوز لقمه اول پنیرگچی با نون خشک تاریخ مصرف گذشته که با یک پاتیل چای شیرین از گلومون پایین نمیرفت قورت نداده بودم که زنگ خبردار به صدا در آمد و این یعنی مهمان داریم.
چند دقیقه بعد جلوی سلول شاهد تصویری بودیم که آن لقمهی لعنتی توی گلومون پیچید و مشخص نشد اشکی که از چشمِ همه سرازیر شده از باب همدردی با سوزش صورت تازهوارد است یا حاصل فشاری که غدد بزاقی تحمل می کردند،برای خیس کردن سنگ و گچی که به اسم لقمه صبحانه به سق زده بودیم !
استخوان گونهها و دماغ تازهوارد طوری بیرون زده بود که انگار از روز ازل هیچ پوستی روی این بخش از صورتش نبوده و باقی اجزاء صورتش هم دست کمی از دماغ و گونه ها نداشت و نیاز به صافکاری اساسی داشت!!!
از شکل سلام و احوالپرسی که پشت میلههای سلول شروع کرد ،میشد فهیمد تازهوارد پسر مبادی آداب و با معرفتی است و از پچپچ افسر نگهبان با وکیل بند هم میشد فهمید اثر هنری که روی صورت بندهیخدا نقش بسته دستهگل خلقالله است نه محصول ژن و ترکیب کروموزم!
پس از دست دادن و معرفی خودش قبل از هر حرف دیگری سراغ آینه گرفت،طوری که بهش بر نخوره و احساس راحتی کنه گفتم:اول که اینجا..